نویسنده: لوئا ژ. د. وَکان
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم: حسن چاوشیان

 

Positivism
مفهوم پوزیتیویسم، مانند مفهوم ایدئولوژی، که تقریباً در همان دوره رواج پیدا کرد، خط سیر پرمناقشه و غریبی را طی کرده است. این واژه که ابتدا به صورت نوعی خودستایی و تعریف از خود در نوشته‌های اگوست‌کنت ظاهر شد، به مثابه «فلسفه‌ای برای پایان دادن به همه‌ی فلسفه‌ها» از سوی حلقه‌ی وین ارائه شد و به واسطه‌ی حمایت‌های کارکردگرایی و رفتارگرایی در دوره‌ی بعد از جنگ در امریکا به پایه‌ی علم ارتقاء یافت. در علوم اجتماعی معاصر این اصطلاح به واژه‌ای برای توبیخ و نکوهش جدلی، اگر نگوییم ناسزاگویی، تبدیل شده است و امروزه جامعه‌شناسان نه ادعای پوزیتیویست بودن دارند و نه آن را محترم می‌شمرند. و باز هم مانند مفهوم ایدئولوژی، پوزیتیویسم نیز معناهای متعددی پیدا کرده است به نحوی که تقریباً به تعداد منقدان پوزیتیویسم از آن تعریف وجود دارد؛ برای نمونه، هافپنی (Halfpenny, 1982) دست کم دوازده زیر شاخه‌ی مختلف را برای پوزیتیویسم برمی شمرد. پراکندگی و تعارض در معناهای این واژه نشان دهنده‌ی تغییراتی است که از دهه‌ی 1960 به بعد فلسفه‌ی علم را دگرگون ساخته و سیادت و استیلای طولانی پوزیتیویسم را بر پژوهش‌های اجتماعی به چالش کشیده و مسئله‌ی «دوگانگی و تمایز علوم انسانی و طبیعی را از نو مطرح ساخته‌اند» (Habermas, 1967).
پوزیتیویسم، در کلی‌ترین معنای فلسفی‌اش، به نظریه‌ی معرفت فرانسیس بیکن، جان لاک و ایزاک نیوتن اطلاق می‌شود که بر اولویت مشاهده و تلاش برای تبیین علّی از طریق تعمیم‌های استقرایی تأکید می‌کردند (Kolakowski, 1966). در علوم اجتماعی، پوزیتیویسم به سه اصل مرتبط با یکدیگر پیوند خورده است: اصل هستی‌شناسانه‌ی پدیدارگرایی که براساس آن معرفت می‌تواند فقط بر پایه‌ی تجربه استوار شود (نوعی بت‌انگاری «واقعیات» به مثابه شواهدی که بی‌واسطه در دسترس ادراک هستند)؛ اصل روش‌شناختی وحدت روش علمی که به موجب آن روش‌های علوم طبیعی به طور مستقیم در دنیای اجتماعی کاربرد دارند، با این هدف که قوانین ثابت یا تعمیم‌های شبه قانون درباره‌ی پدیده‌های اجتماعی را کشف کنند؛ و اصل ارزش‌شناختی بی‌طرفی که براساس آن گزاره‌های هنجاری‌شان معرفتی ندارند و جدایی قاطعی میان واقعیات و ارزش‌ها وجود دارد.
سه سنت کلی و متوالی پوزیتیویسم را می‌توان از هم تشخیص داد، سنت فرانسوی، آلمانی و امریکایی. پوزیتیویسم فرانسوی تبار با اگوست کنت و مرشد او سن سیمون آغاز می‌شود (که او هم مدیون کندرسه بود) و جامعه‌شناسی امیل دورکم مثال اعلای آن است. سودای کنت این بود که دانش طبیعت‌گرایانه‌ای درباره‌ی جامعه بنا کند که قادر به تبیین گذشته‌ی نوع بشر و پیش‌بینی آینده‌ی آن با استفاده از همان روش‌های تحقیقی باشد که در مطالعه‌ی طبیعت کارایی و موفقیت آن‌ها به اثبات رسیده بود، یعنی مشاهده، آزمایش و مقایسه. او در درس‌های فلسفه‌ی اثباتی (Comte, 1830-42)، این استدلال را مطرح می‌ساخت که ذهن بشر در جریان تکامل خود سه مرحله‌ی ضروری را پشت سر گذاشته است. در مرحله‌ی «الهیاتی یا افسانه‌پردازی» پدیده‌ها را براساس مداخله‌ی موجودات ماوراء طبیعی تبیین می‌کردند، و در مرحله‌ی «متافیزیکی یا انتزاعی» با ارجاع به مجردات. در مرحله‌ی «علمی یا اثباتی [پوزیتیو]» جست‌وجو برای علل غایی وقایع کنار گذاشته می‌شود و اثبات «قوانین» آن‌ها، یعنی، «روابط تغییرناپذیر توالی و مشابهت»، که وقایع را به هم متصل می‌کند، مد نظر قرار می‌گیرد. کنت اصطلاح «جامعه‌شناسی» را وضع کرد تا دانشی را مشخص کند که همه‌ی معرفت اثباتی را در خود جمع و تلفیق می‌کند، و از اسرار ایستایی و پویایی جامعه پرده برمی‌دارد و شکل‌گیری سیاست اثباتی را هدایت می‌کند.
دورکم محتوای فلسفه‌ی کنت را به حال خود گذاشت، ولی روش آن را پذیرفت و بر پیوستگی منطقی علوم طبیعی و اجتماعی و کاربست اصل علیت طبیعی در جامعه، صحه گذاشت. او در قواعد روش جامعه‌شناسی (Durkeim, 1895)، که بیانیه‌ی انقلابی او برای تبیین علمی جامعه‌شناختی است، چنین نوشت: «هدف اصلی ما بسط دادن عقل‌گرایی علمی به حوزه‌ی کردارهای بشری است... آنچه پوزیتیویسم ما می‌خوانند فقط پیامد همین عقل‌گرایی است.» دورکم برای تثبیت استقلال قطعی جامعه‌شناسی از فلسفه و خودمختاری آن در مقام رشته‌ی علمی جداگانه، برداشتی از جامعه ارائه کرد که براساس آن جامعه واقعیتی عینی تلقی می‌شد که شاکله‌ها، ساختار و کارکرد آن تابع الگوهای منظم و ثابتی است که خود را به عنوان «ضرورت‌های اجتناب‌ناپذیر» به افراد تحمیل می‌کنند و مستقل از سرپیچی یا آگاهی آن‌ها هستند. او همچنین مجموعه اصول روش‌شناسانه‌ای ارائه کرد که در این حکم مشهور او خلاصه می‌شود: «واقعیات اجتماعی را همچون اشیا بررسی کنید»، یعنی از پیش‌فرض‌های رایج بپرهیزید و تعریف‌های عینی را جانشین آن کنید، هر واقعیت اجتماعی را فقط به کمک واقعیت اجتماعی دیگری تبیین کنید، بین علت فاعلی و کارکرد، و همچنین بین حالت‌های اجتماعی بهنجار یا طبیعی و حالت‌های مرضی تمایز بگذارید، و غیره. این اصول در خودکشی که می‌توان گفت مثال اعلای پوزیتیویسم فرانسوی است، با قوت به نمایش درآمده است. دورکم در این اثر (1897) از تحلیل معنای خودکشی اجتناب می‌کند تا انواع و علل اجتماعی آن را از طریق تحلیل آماری پراکندگی‌ها و همبستگی‌های گروهی آن آشکار کند.
سنت پوزیتیویسم آلمانی - اتریشی در (جدال روش‌ها) ریشه دارد که در طول آن اقتصاددانان نوکلاسیک و تاریخی و فیلسوفان نوکانتی از دهه‌ی 1880 درگیر بحث درباره‌ی این مسئله بودند که آیا زندگی اجتماعی پذیرای تبیین علّی است یا همان‌طور که در فلسفه‌ی تفهم گفته می‌شود فقط فهم تفسیری در آن راه دارد. گروهی از فلاسفه‌ی تحلیلی، ریاضی‌دانان و دانشمندان (از جمله موریتس اشلیک، ارنست ماخ، ردلف کارناپ، کارل همپل و اتو نویراث) که به حلقه‌ی وین مشهور شدند، در سال‌های 1923-1936 طرفدار تبیین و وحدت علم بودند. هدف آن‌ها این بود که با تلفیق تجربه‌گرایی هیومی، پوزیتیویسم کنت و تحلیل منطقی، فلسفه را برای همیشه از قید گمانه‌پردازی‌های مبهم مابعدالطبیعه برهانند و کل معرفت را بر پایه‌های وثیق تجربه استوار سازند (Ayer, 1959). طبق این پوزیتیویسم منطقی، معرفت علمی بر سنگ بنای واقعیت‌هایی قرار می‌گیرد که در «گزاره‌های اولیه» (اصطلاح ماخ) صورت‌بندی می‌شوند که ثبت و توصیف ناب و خدشه‌ناپذیری از تجربه‌ی حسی به دست می‌دهند چون بی‌واسطه و مستقیم‌اند، یا از طریق «قواعد تناظر» (کارناپ) تشریح می‌شوند که پل میان زبان نظری و زبان مشاهده‌اند. از گزاره‌های تحلیلی منطق که بگذریم، تنها جمله‌های معنادار جمله‌هایی هستند که می‌توانند در معرض «اصل اثبات» قرار گیرند، یعنی، به وسیله‌ی مشاهده آزمون شوند. اعضای حلقه‌ی وین، در تقابل مستقیم با ایده‌ی Geisteswissenschaften [علوم ذهنی یا علوم معنوی یا به اصطلاح علوم انسانی] که براساس شکاف میان علوم طبیعی و فرهنگ بنا شده بود، اصرار می‌ورزیدند تبیین علمی در جامعه‌شناسی یا تاریخ از همان مدل «قانون فراگیر» یا «قیاسی - تعمیمی» تبعیت می‌کند که در علوم طبیعی از آن استفاده می‌شود (Hempel, 1965) و در آن موضوع تبیین، به صورت قیاسی از ترکیب شرایط اولیه و قانون عام استنتاج می‌شود و در آن تبیین مترادف با پیش‌بینی است.
در ایالات متحده‌ی امریکا، تلقی مشابهی از علوم اجتماعی شکل گرفت که برایانت آن را پوزیتیویسم ابزاری می‌نامد (Bryant, 1985) که سنت طبیعت‌گرا و گام‌به‌گام پژوهش اجتماعی است و در پی دستیابی به سطوحی از دقت است که قابل مقایسه با فیزیک و زیست‌شناسی باشد. این سنت براساس برداشت نام‌گرایانه و اختیارگرایانه از جامعه که به موجب آن جامعه صرفاً جمع افراد است، از دهه‌ی 1930تا دهه‌ی 1960 سلطنت بلامنازعی داشت و مجموعه‌ای از جهت‌گیری‌های نظری متنوع را دربرمی‌گرفت و هنوز هم در جامعه‌شناسی امریکایی رواج دارد. وجه تمایز این نوع پوزیتیویسم دلبستگی به مباحث روش و اندازه گیری است که شامل پالایش و پردازش هرچه بیش‌تر فنون آماری، تأکید بر عملیاتی‌سازی و اثبات تجربی (Zetterberg, 1954) و اولویت دادن به طرح‌های شبه آزمایشی، پیمایش‌های کمّی و تحقیقات تیمی است. «ابزاری» بودن آن به این معناست که ابزارهای تحقیق تعیین می‌کنند که باید چه پرسش‌هایی طرح شود، مفاهیم چگونه تعریف شود (از طریق برساختن معرف‌های تجربی) و چگونه معرفتی تولید شود؛ و آزمون‌پذیری، تکرارپذیری و امکان‌پذیری فنی و عملی، جای نظریه را در هدایت فعالیت و ارزیابی علمی می‌گیرد.
پوزیتیویسم ابزاری را نخستین بار جرج لوندبرگ طرح کرد که آموزه‌ی «عملیاتی‌گرایی» بریجمن را از فیزیک اخذ کرد (که بر مبنای آن معنای یک متغیر با عملیات لازم برای اندازه‌گیری آن تعریف می‌شود)، و همچنین اف. آگبرن (Ogburn, 1930) که جامعه‌شناسی علمی را با تحقیق کمّی و انباشته شدن «خرده‌ریزه‌های معرفت جدید» یکی می‌دانست؛ او با فخر و مباهات پیش‌بینی می‌کرد که روزی همه‌ی جامعه‌شناسان آماردان خواهند شد. اما پل لازارسفلد دانشمند تبعیدی اتریشی بود که پوزیتیویسم را در دانشگاه‌های امریکایی نهادینه کرد. لازاسفلد نه فقط چند ابتکار و نوآوری روش‌شناختی را وارد جامعه‌شناسی کرد (تحلیل چندمتغیری، نمونه‌گیری تراکمی، تحلیل ساختار پنهان و چند روش دیگر) و فنونی مانند مطالعات پانلی را هم از پژوهش‌های بازار اقتباس کرد؛ بلکه بازوی سازمانی مسئول حرفه‌ای‌سازی، بوروکراتیک کردن و تجاری‌سازی پژوهش‌های اجتماعی پوزیتیویستی را در امریکا و کشورهای اقماری آن تأسیس کرد: «اداره‌ی پژوهش‌های کاربردی» (Pollak, 1979).
ظهور و سلطه‌ی پوزیتیویسم با دو نوع انتقاد و مخالفت روبه‌رو شده است: ضد پوزیتیویسم و پسا پوزیتیویسم. ضد پوزیتیویست‌ها از دیرباز این استدلال را مطرح ساخته‌اند که علوم انسانی و علوم طبیعی به لحاظ هستی‌شناختی و منطقی با هم تفاوت دارند و نفس ایده‌ی علم تبیینی جامعه از اساس غیرقابل قبول است (Winch, 1958). طرفداران هرمنوتیک و جامعه‌شناسی «تفسیری» - که اخیراً هواداران پست‌مدرنیسم و واسازی و نیز برخی شاخه‌های فمینیسم به آن‌ها ملحق شده‌اند - معتقدند که تبیین علّی رفتار انسان امکان‌پذیر نیست، چون اعمال و عقاید و نهادهای بشری ذاتاً معنادارند، و حتی بر مبنای درکی که کنشگران از آن‌ها دارند بنا می‌شوند (Taylor, 1977). بنابراین، وظیفه‌ی «مطالعات انسانی» نمی‌تواند این باشد که قوانین تغییرناپذیر رفتار بشر را شناسایی کند بلکه باید این رفتار را با تفسیر آن به کمک مقاصد ذهنی، قابل فهم سازد. از نظر گادامر (Gadamer, 1960)، همه‌ی این نوع تفسیرها لزوماً شامل فرافکنی پیش‌داوری‌های فرهنگی است که ریشه در شبکه یا «افق» چشمداشت‌ها و مفروضاتی دارند که یک سنت فرهنگی را تشکیل می‌دهند. در نتیجه هدف جامعه‌شناسی تفسیری نمی‌تواند این باشد که پژوهش‌های پیشین را تکرار یا تأیید کند بلکه باید با روشن ساختن ابعاد جدید یک پدیده در پیش‌داوری‌ها تجدیدنظر کند.
منتقدان فمینیست پوزیتیویسم که در دهه‌ی 1980 شمار آن‌ها فزونی گرفت، به این جمله علیه پوزیتیویسم ملحق شدند، اما به دلیل دیگری. آن‌ها با این استدلال که علم نهاد جنسیتی است و دیدگاه زمخت و ستم‌پیشه‌ی مردان را منعکس می‌کند، از نگرش اصلاح‌طلبانه‌ای که خواهان برابری جنسی در حوزه‌ی علم بود به موضعی انقلابی رسیده‌اند که واژگونی بنیادهای علم و ریشه‌کن ساختن «مذکرمداری» آن را هدف گرفته است (Harding, 1984). این منتقدان شامل همه‌ی انواع و اقسام جریان‌های فکری هستند؛ از تجربه‌گرایی فمینیستی (که از نظر آن‌ها تبعیض جنسی با دقیق‌تر ساختن احکام استاندارد روش‌شناختی در پژوهش علمی، قابل اصلاح است) تا معرفت‌شناسی چشم‌اندازی (که براساس آن انقیاد زنان به آن‌ها موقعیت برتر و ممتازی می‌دهد تا بتوانند معرفت حقیقی تولید کنند) یا فمینیسم پست‌مدرن که نفس مفهوم جهان‌شمولی و عقل را که زیربنای علم است، به پرسش می‌کشد. از نظر ساندرا هاردینگ، اصول پذیرفته شده‌ی بی‌طرفی، ارزش پرهیزی، و عینیت ابزارهایی برای کنترل اجتماعی هستند که به مردان کمک می‌کنند تا علم را همچنان در انحصار خود نگه دارند. بنا به استدلال وی، عینیت اصیل و راستین از پذیرش ایده‌ی «پدرسالارانه‌ی» وحدت روش علمی نشئت نمی‌گیرد بلکه از بطن تعهد و پای‌بندی به «ارزش‌های مشارکتی» ضد نژادپرستی، ضد تبعیض طبقاتی و ضد تبعیض جنسی برمی‌خیزد. بنابراین نه علم بلکه بحث اخلاقی و سیاسی است که پارادایم کند و کاو عقلانی را عرضه می‌کند.
طرفداران پسا پوزیتیویسم به جای آن‌که پوزیتیویسم را یکسره انکار کنند در پی اصلاح تلقی موجود از علم برآمده‌اند. حمله‌های کواین، کارل پوپر، تامس کوون، پل فایرابند و ایمره لاکاتوش همه در جهت ویران‌ساختن پای‌بست‌های فلسفه‌ی پوزیتیویستی علوم طبیعی بوده است (Chalmers, 1982)، آن‌ها نشان داده‌اند که نظریه‌های علمی نه به صورت استقرایی ساخته می‌شوند و نه صرفاً بر مبنای شواهد پدیداری به صورت منفرد آزمون می‌شوند، زیرا چیزی به نام مشاهده‌ی فارغ از نظریه وجود ندارد. داوری درباره‌ی این نظریه‌های علمی نیز کاملاً مبانی عقلانی ندارد به نحوی که نظریه‌های رقیب همیشه «فاقد انطباق کامل» با داده‌ها و عموماً حاکی از «پارادایم‌ها» یا چارچوب‌های کلی علمی هستند که معیارهای ارزیابی آن‌ها با یکدیگر مقایسه‌ناپذیر است (Giddens, 1978). واقع‌گرایی باسکار (Bhaskar, 1975) نیز پدیده‌گرایی و اثبات‌پذیری را با تمایز‌گذاردن بین سه سطح واقعیت (واقعی، بالفعل و تجربی) رد می‌کند و بر وجود ساختارها و سازوکارهای پنهانی‌ای تأکید می‌کند که مستقل از معرفتی که ما به آن‌ها داریم عمل می‌کنند، هرچند نیروی علّی و گرایش‌های آن‌ها به لحاظ تجربی قابل پژوهش است. «عقل‌گرایی کاربردی» پی‌یر بوردیو - که نتیجه‌ی وارد کردن معرفت‌شناسی تاریخی‌گرایانه‌ی کویره، باشلار، و کانگیلم به جامعه‌شناسی است - به طریق مشابهی داربست معرفت‌شناختی پوزیتیویسم را واژگون می‌کند، چون بر مبنای آن واقعیت علمی «فتح و تسخیر و برساخته و اظهار می‌شوند» (Bourdieu et al., 1973) و این از طریق گسستن از عقل سلیم عامیانه و علمی، کاربست نظام‌مند مفاهیم نسبی و مقایسه‌ی روشمند مدل‌های ساخته شده با شواهدی که به روش‌های مختلفی گردآوری شده، عملی می‌شود. در نظریه‌ی انتقادی مکتب فرانکفورت عناصری از نقدهای ضد پوزیتیویستی و پسا پوزیتیویستی به قصد نفی علم‌زدگی ترکیب می‌شود (علم‌زدگی به این معنا که فقط علم معرفت تولید می‌کند) و همچنین، در آن سرهم‌بندی تبیین با پیش‌بینی‌های متکی به قوانین عام، و جداسازی واقعیات و ارزش‌ها را نیز رد می‌شود، درحالی با ایده‌باوری هرمنوتیک نیز درمی‌افتند و از ادعای حقیقت علمی دست نمی‌کشند. به همین دلیل است که هابرماس (Habermas, 1968) معتقد است چون پوزیتیویسم با عقلانیت فنی همدست شده که مقوم و پشتوانه‌ی پوزیتیویسم است و آن را به ابزار ایدئولوژیک دیگری برای سلطه تبدیل کرده، علوم اجتماعی نمی‌تواند به تحلیل روابط علّی بیرونی اکتفا کند. از آن جا که دنیای اجتماعی دنیایی است که از پیش تفسیر شده است، علوم اجتماعی باید روابط درونی معانی و مقاصد را نیز توضیح دهد و به این ترتیب مفهوم عینیت به ارث رسیده از علوم طبیعی را به نحوی بازسازی کند که جنبه‌ی انتقادی علم را به مثابه ابزاری برای رهایی بازیابد.
افول به معنای مرگ نیست: پوزیتیویسم به مثابه فلسفه‌ی علم شاید از اعتبار ساقط شده باشد ولی هنوز فعالانه در طراحی و اجرای پژوهش‌های اجتماعی تجربی حضور و حتی سیطره دارد. و قراین حاکی از این است که پوزیتیویسم، اگر رونق و شوکت نیابد، دست‌کم به مثابه یک صید آسان، و به مثابه معرفت‌شناسی کارساز و نهانی زنده می‌ماند، تا وقتی که طرح ماکس وبر برای جمع‌آوردن تفسیر و تبیین «زیر یک سقف»، به طور کامل در کرد و کارهای روزمره‌ی دانشمندان علوم اجتماعی تحقق یابد.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم‌اجتماعی قرن بیستم، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول